دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
شب ، کدخدا و محمد حاجي مصطفي و صالح بچه را بردند پيش زاهد. زاهد جلو کپر، توي تاريکي نشسته بود و کيليا مي‌جويد. کدخدا با صداي بلند گفت: «هي زاهد، سلام عليکم، يه مهمون برات آورديم.» زاهد گفت: « عليکم السلام، خوش اومدين و کار خوبي کردين.» صالح گفت: « مهمون بي‌دردسريه، يه چيزي مي‌خواد بخوره، و نه جاي زيادي مي‌خواد که بخوابه.» زاهد گفت: «هر کي مي‌خواد باشه، هر جوري مي‌خواد باشه، مهمون عزيزه و رو چشم من جا دارد.» کدخدا بچه را هل داد طرف زاهد و گفت: «ولي اين مهمون خيلي خيلي کوچولوس.» زاهد گفت: «هيچ عيبي نداره کدخدا.» و بچه را روي دامنش نشاند و يک مشت کيليا از توي کيسه‌اي بيرون آورد و به مردها تعارف کرد: «کيليا نمي‌خورين؟» صالح يک تکه کيليا برداشت و ريخت پشت لپش. و محمد حاجي مصطفي گفت: «عزتت زياد.» مردها با عجله دور شدند. و زاهد برگشت و بچه را که چشم‌هايش به‌شدت مي‌درخشيد و صورت کوچکش را روشن مي‌کرد نگاه کرد. بچه اخم کرد و زاهد گفت: «چرا اخم مي‌کني؟ از من خوشت نمي‌آد؟ خب، هيشکي از من خوشش نمي‌آد. حالا يه جوري بساز و امشبو تحمل کن. تو هم مثل مني. راستي تو ديگه واسه چي اومدي دنيا؟ ها؟ اومدي گشنگي بخوري؟ تو کپرا بخوابي؟ با بادها حشر ونشر بکني؟ واسه هوائي‌ها و ديوونه‌ها دمام بکوبي؟» بچه بلند شد. زاهد خنديد و گفت: «حوصلة اين حرفا رو نداري، نه؟ کجا مي‌خواي بري؟ نرو، همه جا تاريکه، من چراغ ندارم برات روشن کنم.» بچه به طرف بيرون راه افتاد. زاهد دويد جلو، در حالي که دست‌هاي‌ش را به دو طرف باز کرده بود گفت: «چه کار مي‌خواي بکني؟ مي‌خواي بري گم شي؟ مي‌خواي بري تو تاريکي بلائي سرت بياد؟ مي‌خواي بري برکه ايوب و بيفتي تو آب خفه بشي؟ امشب که مهمون مني، اين کارو نکن، فردا جواب مردمو چي بدم؟ بگم نتونستم يه مهمون کوچولو را نگر دارم؟» بچه نشست روي زمين. زاهد هم نشست روبه‌روي‌ش و به‌هم‌ديگر زل زدند. از برکه ايوب صداي غريبي مي‌آمد. انگار چيزي توي آب دست و پا مي‌زد. زاهد گفت: «امشب خيلي شب بديه، مي‌شنوي؟ پاشو بريم توي کپر.» بچه بلند شد و يک مرتبه پا به فرار گذاشت. زاهد هم بلند شد و پشت سر او راه افتاد، و به هر سايه‌اي که پيش چشمش پيدا مي‌شد چنگ مي‌انداخت، و هي پشت سر هم مي‌گفت: «کجا در ميري؟ چه کار مي‌خواي بکني، وايستا، يه دقه وايستا، مي‌خوام نون بدم بخوري، مي‌خوام آب بدم بخوري، مي‌خوام برات قطاب بدم، مي‌خوام بچة خودم بکنمت، وايستا، وايستا.» دم برکه ايوب که رسيدند، زاهد پريد و بچه را بغل کرد. از توي برکه خنديدند. زاهد نفس نفس زنان گفت: «تو که نمي‌فهمي چه کارا مي‌کني. حالا بريم کپر ، مي‌خوام برات دهل بکوبم، برات دمام بزنم، نمي‌خواي برات دمام بزنم؟ نمي‌خواي برات دهل بکوبم؟ قول بده که ديگه نمي‌خواي در بري، والا اونوقت من، دست و پاتو مي‌بندم و مي‌ذارمت توي دمام بزرگ و از جاي تاريکي آويزونت مي‌کنم.» 8 ظهر محمد احمد علي رفت در خانة زکريا. زکريا زير بادگير نشسته بود و داشت جل ماهي‌گيري را وصله مي‌کرد. محمد احمد علي زکريا را صدا زد. زکريا سرش را از توي سوراخي پاي ديوار بيرون آورد و گفت: «بيا تو.» زکريا گفت: «چه عجب اين وقت روز؟» محمد احمد علي لنگوته را از سر برداشت و گفت: «اومدم ببينم چه کارا مي‌کني؟» زکريا گفت: «دارم جل وصله مي‌کنم.» محمد احمد علي گفت: «بذار منم وصله کنم.» زکريا طرف ديگر جل ماهي‌گيري را با مقداري نخ دراز کرد طرف محمد احمد علي. محمد احمد علي در حالي‌که جل را روي زانوانش پهن مي‌کرد گفت: «هي زکريا.» زکريا گفت: «چيه محمد احمد علي؟» محمد احمد علي گفت: «ظهر تو مسجد هيشکي حاضر نشد بچه‌رو امشب بخونه‌ش راه بده.» زکريا گفت: «پس چه کارش مي‌کنن؟» محمد احمد علي گفت: «هيچ چي، ولش مي‌کنن تو آبادي.» زکريا گفت: «حق دارن، همة خونه‌ها رو بهم ريخته، زندگي همه را بهم زده.» محمد احمد علي گفت: «پس من چه کار کنم؟» زکريا گفت: «مي‌خواي چه کار بکني؟» محمد احمد علي گفت: «اگه بچه رو ول کنن بيرون، شب حتماً مي‌آد تو کپر من.» زکريا گفت: « از کجا معلوم؟» محمد احمد علي گفت: «من مي‌دونم زکريا، حتماً مي‌آد تو کپر من.» زکريا گفت: « حالا مي‌خواي چيکار بکني؟» محمد احمد علي گفت: «من نمي‌تونم تو کپر بمونم، مي‌خوام برم رو دريا.» زکريا گفت: «رو دريا چيکار بکني؟» محمد احمد علي گفت: « مي‌رم رو عاملة محمد حاجي مصطفي بخوابم.» زکريا گفت : «امشب هوا خوب نيس، دريا شلوغه.» محمد احمد علي گفت: «پس چي‌کار کنم؟ تو مسجد که نمي‌تونم بخوابم، هوائي مي‌شم.» زکريا گفت: « برو پيش زاهد.» محمد احمد علي گفت: «پيش زاهد هم نمي‌رم زکريا، زاهد نصف شبا پا ميشه و دمام مي‌کوبه.» زکريا گفت: « پس خونة کي مي‌خواي بري؟» محمد احمد علي گفت: «خونة هيشکي نمي‌تونم برم، اگه تو بذاري مي‌آم خونة تو، تو تن‌شوري تا صبح مي‌شينم و برات جل وصله مي‌کنم.» زکريا گفت: «باشه، بيا خونة من، برات قليون هم مي‌دم، جل هم نمي‌خواد وصله کني، فقط راحت بگير و بخواب و جيغ وداد هم راه ننداز.» محمد احمد علي گفت: « قول ميدم زکريا که امشب گريه‌م نکنم.»

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب